Ahmad Motalaei

سه‌شنبه، تیر ۱۴، ۱۳۹۰

یاماهای پنهان در آرمانشهری سبز

روحش شاد ، پدربزرگم، دوچرخه فروش معروفی بود، در شهری که برای خودش زنده رودی داشت، مغازه اش درست روبه روی عمارت چهلستون بود، با پستو و زیرزمینی نمور و سرد ولی با عطری که دوست می داشتم و هنوز در مشامم مانده است،

بوی لاستیک و لنت های دوچرخه ها، زنگ های استیل ، بوی تیوپ ها ، نوارها ،گلپره ها و بوق های رنگی.


بخش مهمی از خاطرات کودکی و اوایل نوجوانی من با آن فرم ها شکل گرفت.

پستو و زیرزمین آن مغازه پر بود از پوسترها و تبلیغات خوش آب و رنگ قدیمی دوچرخه ها و موتورسیکلت هایی که بعد از تولد من، یعنی زمستان 57 دیگر تصاویری ممنوعه شده بودند.

و ناگزیر یکی یکی از جلوی مغازه به پستو نقل مکان کرده بودند

پدربزرگم خیلی دوست داشت من فوت و فن بازار را یاد بگیرم و این خواستش هرگز رنگ واقعیت که نگرفت هیچ، تازه کار به جاهای باریک هم کشیده شد ، من بیشتر از اینکه کاسب خوبی شوم فضول خوبی شدم، فضولی توی پوسترها ، عکس ها و تصاویر و این شد پیشه من تا امروز!

آنقدر مرور می کردم آن عکسها و شخصیت ها و فضای آن تصاویر را که عجین شده بودم با همه چیز آنها.

یکی از پوسترها تبلیغی ساده بود برای موتور سیکلت یاماهای مونتاژ ایران که دو دختر جوان و خندان ایرانی را نشان می داد نشسته در کنار دو پسر جوان مو پریشان بر سبزه های اطراف میدان شهیاد "آزادی" وموتور سیکلت های اسپرتی که در کنارشان بود.

هر کدامشان را سوار بر موتورسیکلتشان تصور می کردم و شگفت زده از خودم می پرسیدم:" مگر می شود دختران هم سوار موتور شوند؟!"

با تمام شخصیت های آن تصاویر رفیق شده بودم و گاه گاهی روی آن سبزه ها می نشستم و با آنها گپی هم می زدم!

دنیای آن پوسترها برایم رنگ و بو و لبخندی خاص داشتند که در دنیای حقیقی اطرافم آن خنده ها را بر لبان مردمان نمی دیدم.

روزها روزهای جنگ ایران و عراق بود، صداها و تصاویر دنیای بیرون آن پوسترها، صدای آژیر قرمز و تصویر اعزام نیرو به جنگ بود و بوی سوختن خانه ها پس از اصابت موشک ، و گریختن گاه و بی گاه به پناهگاههای تاریک و سراسر وحشت و وحشت!

دنیای آن پوسترها آرمان شهر آن روزهای من بودند.

و ناگهان صدای پدربزرگم بود که مرا ار دنیای معطرم بیرون می کشید تا برای رفع و رجوع مشتریان مغازه کمکش کنم ولی باز در فرصتی مناسب به دنیای خودم برمی گشتم.

کسی نمی توانست حال و روز آن روز مرا بفهمد جز خودم، کسی سئوالاتم را نمی توانست جواب بدهد ،

البته خیلی سئوال هم نمی شد پرسید!

همیشه دلم می خواست آن میدان سبز را از نزدیک ببینم.

اولین بار در گرگ و میش دم صح با چشمانی خواب آلود آن میدان دوست داشتنی را در فضای واقعی دیدم

با خانواده ام بودم ، در اتوبوسی که به سمت مشهد می رفت ، باید می گذشتیم تا به آنجا برسیم و نشد که پیاده شوم و نخستین تصویر واقعی من از آن پوستر جنجالی به یک لانگ شات با رنگمایه ی سرمه ای صبحگاهی و البته کمی بوی دود ختم شد.

اتوبوس ما از میدان می گذشت و چشمان جستجوگر کودکی من همچنان به دنبال شخصیت های آن پوسترها و مرکب های مدرنشان می گشت!


چند سالی دیگر گذشت تا روزی که برای اولین بار این امکان را یافتم که تنها برای خودم سفر کنم،

جنگ لعنتی هم تمام شده بود و حالا من دوربینی داشتم که هدیه همان پدربزرگ بود،

رسیدم به میدان بزرگ دوست داشتنی ام و درکنار انبوهی از آدمهای جورواجور.

اما هر چه گشتم دختری را ندیدم که لبخندی به لب داشته باشد، مردانی را ندیدم که آسوده کنار دلبرکانشان نشسته باشند، به دوربینم پناه بردم تا شاید از دریچه آن به شهر فرنگ کودکی ام وارد شوم اما همینکه از دریچه دوربین میدان را به نظاره گرفتم صدای خشن مردی را از پشت سر شنیدم که نامحترمانه من را از عکاسی منع می کرد!

آری پسرجان ، بیدار شو!

تو دیگر بزرگ شده ای ، باید با دنیای واقعی کنار بیایی، اینجا دیگر آن جایی نیست که در آن پوسترها می دیدی، اینجا همه چیز عوض شده است.

دیر رسیده ای آقاجان!

ولی من می خواستم خواب باشم، خواب ببینم، برگردم پیش رفقای موتورسوارم ، روی همان چمن ها، حتا همان لانگ شات

سرمه ای دم صبح، از پنجره اتوبوس هم غنیمت بود.

سالهای دیگرهم آمد و بیشتر از خواب بیدار شدم و دیدم واقعا داستان چیز دیگری است، دیدم که در سرزمینی زندگی می کنم که خیلی چیزهایش به غارت رفته است.

پوسترها که دیگر جای خود دارند!

به همه چیز سرزمین من دستبرد زده شده، به خنده دختران سرزمینم، به شور مردان پر غرور،

حتا به قامت بلند تندیس ها و دیوار نگاره ها...

راستی!

وقتی از کسی سرقت می شود با کجا باید تماس بگیرد؟

اگر به زنی تجاوز گروهی کنند؟

نمادهای شهرت را بدزدند؟

به خنده ها و رویاهایت دستبرد بزنند چطور؟

شاید آن خنده های روی پوسترهای کودکی با همان موتورهای اسپرت به جایی دور رفته اند!

ولی بی شک گم نشده اند!

، ما اسیران هر روزه بلا شده ایم،

این روزها سبزه ها و گلها گریخته اند، این روزها صدای خنده مستانه تبربه دستانی است که قامت اسطوره های ایستاده بر میدان ها را هم نشانه گرفته اند.

شهریاران و سواران را بر خاک مهربانی سرنگون می کنند...

و ما جایی نداریم که داد طلب کنیم.

اگر بپرسی می گویند : خموش ، اسرار الهی است!

اما ما پوسترهای پستو را دور نریخته ایم، پنهان کرده ایم ولی نابود نه.

نباید رویاهای مان را فراموش کنیم این رویاها برای فردا کارسازند.

رویاهایمان را نگه می داریم، تا دوباره عندلیبان بر سبزینه شاخه های خون چکیده" آزادی" بنشینند و بهاران ساز کنند.


"احمد مطلایی" تیرماه یکهزار و سیصد و نود

برچسب‌ها:

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]



<< صفحهٔ اصلی


 
Share