علیه فراموش شدگان

بر آبها دست ميكشم
بر پوست درختان
بر سنگها، صخرهها، علفها
بر آن چيزها كه در خيال من است
و اكنون اينجا نيست
پاهاي ورمكردهرا
بر كف سيماني ميسايم
لكههاي خون را
از جداره ناخنها بيرون ميكشم
و چهره از ياد رفتهام را
در پيالهاي آب مينگرم
كه در خاطرههاي من هست و اكنون اينجا نيست
بايد به ياد بياورم چهره خود را
بايد به ياد بياورم صداي زنم را
بايد با دخترم براي راهپيمايي فردا قرار بگذارم
بايد زير و بم صداي كسانم را مرور كنم
بايد اين خرچنگ را از گلوي خودم بردارم
بايد حنجرهام را از اين كرختي خلاص كنم
بايد آواز بخوانم، فرياد برآرم، جيغ بكشم
بايد در اين مربع كوچك
تا ميتوانم ضربدر (×) بزنم
بايد نام خودم را
نام كسانم را
نامه دخترم، زنم، پسرانم را
بايد نام بقال محله، خيابانهاي شهر،
پاركها، كوچهها، كافهها، كتابفروشيها
بايد تمام نامهاي روبه فراموشي را
روزي هزار بار تكرار كنم
بايد به ياد بياورم «من»ام را
بايد به ياد بياورم لبخندم را
بايد به ياد بياورم ليوان را، ملافهرا،
چاي صبح را، نان برشته را
كتاب را، روزنامه را، خودكار را
بايد به ياد بياورم
بايد به ياد بياورم
من انسانم
تكرار ميكنم [...] تكرار ميكنم [...]
انسان
[...]
انسان
[...]
انسان
من انسانم!
بايد به ياد بياورم!
حافظ موسوي 10/5/1388
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی